![]() |
|
هزار قله ی عشق خاطرات، وصیتنامه و خاطرات همسران شهدا |
![]() |
|
|
امکانات | حالات نمایش |
![]() |
#16 |
کاربر جدید
تاریخ عضویت: Dec 2010
ارسالها: 77
تشکر کرده : 3,298
تشکر شده 561 بار در 88 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 0 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
یادم هست در یکی از سفر هایی که به روستا ها می رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد. اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همانجا بازش کردم دیدم روسری است؛ یک روسری قرمز با گل های درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت:” بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.” از آن وقت روسری گذاشتم و مانده.
من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد (خودم متوجه می شدم) مرا به بچه ها نزدیک کند. می گفت:” ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر می کنید نیست. به خاطر شما می آیند موسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند. ان شا الله خودمان به ش یاد می دهیم.” نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی اند. این ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نه ماه…. نه ماه زیبا و بعد ازداوج کردیم
__________________
خودت باش!
|
![]() |
![]() |
![]() |
#17 |
کاربر خیلی فعال
![]() تاریخ عضویت: Oct 2011
ارسالها: 2,208
تشکر کرده : 12,429
تشکر شده 25,343 بار در 2,731 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 1 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
اوایل ازدواجمان, هنوز نمیتوانستم هر غذایی را درست کنم. یک روز تاس کباب پختم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار برگردد و با هم نهار بخوریم.یوسف که آمد, رفتم تا غذا را بکشم. در قابلمه رو که برداشتم دیدم همه سیب زمینی ها له شده!
خیلی ناراحت شدم و رفتم گوشه ای نشستم و گریه کردم بعد از چند لحظه یوسف آمدو علت ناراحتی من رو سوال کرد. قضیه را برایش توضیح دادم در حالی که میخندید, به طرف غذا رفت. غذا را کشید و آورد سر سفره و با هم خوردیم. آنقدر سر سفره از غذا تعریف کرد که فراموش کردم غذا خراب شده. آن روز یوسف نه تنها به غذا ایزاد نگرفت,بلکه نشان داد مثل همیشه کم توقع و شکر گذار است. سردار شهید یوسف کلاهدوز ![]()
__________________
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست/ما بی تو خسته ایم و تو بی ما چگونه ای؟ |
![]() |
![]() |
![]() |
#18 |
کاربر خیلی فعال
![]() تاریخ عضویت: Oct 2011
ارسالها: 2,208
تشکر کرده : 12,429
تشکر شده 25,343 بار در 2,731 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 1 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
نزدیک "عملیات خیبر" بود. زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم.از تهران آمد خانه.چشم های سرخ و خسته اش داد میزد چند شب است نخوابیده.تا آمدم بلند شوم, نگذاشت. دستم را گرفت و نشاندم.
گفت:" امشب نوبت منه که از خجالت تو بیرون بیام." گفتم:" ولی تو, بعد از این همه وقت, خسته و کوفته اومدی ..." نگذاشت حرفم تمام شود.رفت خودش سفره را انداخت.غذا را کشید و آورد.بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد و داد دستم و گفت:"بفرما بخور." سردار شهید حاج محمدابراهیم همت
__________________
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست/ما بی تو خسته ایم و تو بی ما چگونه ای؟ |
![]() |
![]() |
![]() |
#19 |
کاربر خیلی فعال
![]() تاریخ عضویت: Oct 2011
ارسالها: 2,208
تشکر کرده : 12,429
تشکر شده 25,343 بار در 2,731 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 1 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
مهمان ها که به خوشی رفتند, علی افتاد به جان ظرفها.مثل هر وقت که مهمان داشتیم.
گفت: " من تاید میزنم, تو آبکش." گفتم:" بیا برو بیرون." گفت: " محاله! " دستش رو کشیدم و بیرونش کردم. باز آمد. گفتم: " سرو صدا نکن بچه بیدار می شه." یک پارچه برداشت و بست به کمرش و ظرفها رو شست و من آبکشیدم. بعد افتاد به جان اتاق ها. جارو کشید و گردگیری کرد. گفتم: " میشه از چنین کسی دل کَند؟ " گفت: " من شرمنده ی تو هستم که بار زندگی به دوشت سنگینی میکنه..." ســـردار شهـــید علــــی بیـــنا قسمتی از وصیتنامه شهید در روزمنو ![]()
__________________
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست/ما بی تو خسته ایم و تو بی ما چگونه ای؟ |
![]() |
![]() |
![]() |
#20 |
کاربر نیمه فعال
تاریخ عضویت: Dec 2011
موقعیت: شيراز
ارسالها: 141
تشکر کرده : 735
تشکر شده 731 بار در 155 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 0 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
عالي بود ماهمون جون همشو خوندم منم ميتونم خاطرات شهدا رو كه خوندم بذارم
اجازه هست ![]() ![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
کلیدواژه |
فرشته, قرآن, لباس, لبخند, مجنون, نماز, کوفته, گفتم, اسباب کشی, به, حلقه, خاکی, خدا, داستان, دعا, روزمنو, روزه, زمستان, زنده بمان, زیبایی, شهید, شهادت, شهدا, شیرینی, عکس |
در حال حاضر کاربران زیر مشغول مشاهده این تاپیک می باشند: 1 (0 عضو و 1 میهمان) | |
امکانات | |
حالات نمایش | |
|
|
![]() |
||||
موضوع | نویسنده | انجمن | پاسخها | آخرین نوشته |
به خدا گفتم... | beheshteh | مناجات با خدا | 23 | 2016-06-15 09:43 AM |
|