![]() |
|
کتاب داستان داستان، داستان های کوتاه |
![]() |
|
|
امکانات | حالات نمایش |
![]() |
#1 |
مدیر سراسری
![]() تاریخ عضویت: Dec 2010
موقعیت: سرزمین مادری
ارسالها: 1,949
تشکر کرده : 33,926
تشکر شده 36,843 بار در 2,023 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 1 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
1-رازي ميان دو نفر نوشته کوونتين رينولدز برگردان: محمد حياتي
2-متشکرم نوشته آنتوان چخوف 3-قلب افشاگر نوشته ادگار آلنپو 4-گوسفند سیاه نوشته ایتالو کالوینو 5- زنان حساس نوشته جان آپدایک
__________________
من دلم می خواهد/خانه ای داشته باشم پر دوست/کنج هر دیوارش/دوستهایم بنشینند آرام/گل بگو گل بشنو هرکسی می خواهد/وارد خانه پر عشق و صفایم گردد/یک سبد بوی گل سرخ/به من هدیه کند شرط وارد گشتن/شست و شوی دلهاست/شرط آن داشتن/یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می کوبم/روی آن با قلم سبز بهار/می نویسم ای یار خانه ی ما اینجاست ![]() آخرین ویرایش توسط Samane در تاریخ 2011-09-11 انجام شده است علت: تهیه فهرست داستانهای کوتاه موجود در تاپیک |
![]() |
![]() |
![]() |
#2 |
مدیر سراسری
![]() تاریخ عضویت: Dec 2010
موقعیت: سرزمین مادری
ارسالها: 1,949
تشکر کرده : 33,926
تشکر شده 36,843 بار در 2,023 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 1 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
"رازي ميان دو نفر"
کوونتين رينولدز برگردان: محمد حياتي مونترال شهري است بسيار بزرگ، ولي مثل همة شهرهاي بزرگ، چند خيابان بسيار کوچک دارد. خيابان*هايي مثل پرَنس ادوارد که به طول چهارخانه است و به بن بست ختم مي*شود. هيچ کس به خوبي پي ير دوپَن[1] خيابان پرَنس ادوارد را نمي*شناخت، چون سي سال مي*شد که در اين خيابان براي خانواده ها شير مي*برد. ژوزف، اسب سفيد و بزرگي بود که طي پانزده سال گذشته گاري شير پي ير را مي*كشيد. در مونترال، به خصوص بخشي که خيلي فرانسوي است، همان*طور که روي بچه*ها اسامي قديس*ها را مي گذارند، روي حيوان*ها هم اسم مي*گذارند. اولين باري كه اين اسب سفيد و بزرگ به شركت محلي شير آمد، اسمي نداشت. به پي ير گفتند از اين به بعد مي*تواند آن اسب سفيد را به كار گيرد. پي ير نرمي گردن اسب و سطح درخشان شکمش را نوازش کرد، در چشمانش خيره شد و گفت: چه اسب مهربونيه، نجيب و باوفا. درخشش روح زيبايي رو تو چشماش مي*خونم. به احترام ژوزف قديس[2] که اون هم مهربون و نجيب و باوفا و زيبا بود، اسم اين اسب رو مي*ذارم ژوزف. ژوزف، در عرض يک سال، مثل پي ير مسير پخش شير را از بر شد. پي ير هميشه از اين*كه نيازي به افسار نداشت به خود مي*باليد - هيچ گاه به افسار دست نزد. پي ير، هر روز صبح سر ساعت پنج به اصطبل هاي شرکت محلي شير مي*رسيد. گاري را پر کرده و ژوزف را به آن مي*بستند. پي ير در حين اين که بالا مي*رفت تا روي صندلي*اش بنشيند، مي*گفت: - روز بخير، رفيق شفيق[3]. و ژوزف هم سرش را بر مي*گرداند و ساير گاريچي ها لبخند مي*زدند و مي*گفتند که اسب به پي ير لبخند خواهد زد. سپس ژاک، که سرکارگر بود، مي*گفت: - خيلي خب، پي ير برو.، و پي ير به آرامي*به ژوزف مي گفت: - برو رفيق.[4]، و اين دستة درخشان، پرغرور تا انتهاي خيابان مي*خراميدند. بدون هيچ دستوري از سوي پي ير، گاري از سه خانه در خيابان سن کاترين مي*گذشت، سپس به سمت راست مي*چرخيد و در خيابان روزلين دو خانه را پشت سر مي*گذاشت؛ بعد مي*پيچيد به چپ، به خيابان پرَنس ادوارد. اسب، کنار خانة اول مي ايستاد و تقريبآ سي ثانيه به پي ير وقت مي*داد تا از صندلي اش پايين بيايد و يک بطري شير جلو در بگذارد، و بعد، از دو خانه رد مي*کرد و جلو سومي مي*ايستاد. و همين*طور تا انتهاي طول خيابان. بعد، ژوزف، باز بدون هيچ دستوري از سوي پي ير، مي*چرخيد و از آن*سوي خيابان برمي گشت. آري، ژوزف اسب باهوشي بود. پي ير، در اصطبل به مهارت ژوزف افتخار مي*کرد. من هيچ وقت به افسار دست نمي زنم. اون خودش مي*دونه کجا بايد وايسه. عجيبه، اگه ژوزف گاري رو بکشه، هر آدم کوري مي تونه از پس مسير من بر بياد. سال*ها گذشت – هميشه يک جور. پي ير و ژوزف، نه به سرعت، که آرام آرام، با هم پير مي*شدند. سبيل پرپشت پي ير ديگر سفيدِ سفيد شده و تا روي لب هايش آمده بود، ژوزف هم زانوهايش را زياد بالا نمي*برد و سرش را هم مثل گذشته نمي*چرخاند. ژاک، سرکارگر اصطبل*ها، هيچ وقت متوجه نشد که هر دو آن*ها دارند پير مي*شوند، تا روزي که پي ير با عصاي سنگيني به دست، از راه رسيد. ژاک خنده کنان گفت: هي پي ير، نکنه نقرس گرفتي، ها؟ پي ير با کمي ترديد گفت: البته ژاک[5]، آدمي پير ميشه و پاهاش خسته مي*شن . ژاک به او گفت: تو بايد به اون اسب ياد بدي که شيرها رو تا در خونه هم برات ببره. هر کاري كه بگي مي*کنه.. پي ير تک تک افراد چهل خانواده اي را که در خيابان پرَنس ادوارد بهشان خدمت مي*کرد مي*شناخت. آشپزها مي*دانستند که پي ير سواد خواندن و نوشتن ندارد، بنابراين اگر يک بطري شير اضافي مي*خواستند، به جاي اينکه بنا بر عادت هميشگي، در بطري خالي يادداشت بگذارند، هر وقت صداي تلق تلق چرخ هاي گاري را در سنگفرش خيابان مي*شنيدند، فرياد مي زدند: پي ير، امروز يه بطري اضافي بيار. او هم در جواب با خوشرويي مي گفت: لابد امشب براي شام مهمون دارين. پي ير حافظة فوق العاده اي داشت. به اصطبل که مي*رسيد، يادش نمي*رفت به ژاک بگويد: امروز صبح خانوادة پاکوين يه بطري اضافي بردن؛ خانوادة لموان هم يه پيمونه خامه خريدن .ژاک اين*ها را در دفترچة کوچکي که هميشه با خود داشت، يادداشت مي*کرد. بسياري از راننده ها مي*بايست صورت حساب هاي هفتگي را تکميل و پول ها را جمع آوري مي*کردند، ولي ژاک به خاطر علاقه اي که به پي ير داشت او را براي هميشه از اين کار معاف کرده بود. تن*ها کاري که پي ير بايد انجام مي*داد اين بود که ساعت پنج و نيم صبح آنجا باشد، به سمت گاري خود که هميشه همانجا کنار جدول بود برود و شيرش را پخش کند. حدود دو ساعت بعد بر مي گشت، به سختي از صندلي اش پايين مي آمد، با ژاک خداحافظي[6] جانانه اي مي كرد، و بعد لنگ لنگان تا انتهاي خيابان مي*رفت. روزي رييس شرکت محلي شير براي بازرسي حمل و نقل هاي اول صبح به آن*جا آمد. ژاک، پي ير را به او نشان داد و با اشتياق گفت: ببينين چه جوري با اسبه حرف مي زنه! مي*بينين اسبه چه جوري گوش مي*ده و سرش رو به طرف اون مي*چرخونه؟ نگاهِ توي چشماي اون اسب رو مي*بينين؟ راستش، به نظر من بين اون دو رازي وجود داره. بارها بهش توجه کرده*ام. انگار بعضي وقت ها دوتايي توي مسير، پيش خودشون به ما مي*خندن. آقاي رييس، پي ير مرد خوبيه، ولي ديگه پير شده. جسارته، ولي مي*شه پيشن*هاد کنم بازنشسته*اش کنين و حقوق بازنشستگي هم بهش بدين؟ رييس، خندان لب گفت: البته، من سابقه شو مي*دونم. الان سي سالي ميشه که توي اين مسير کار مي*کنه و حتي يه بار هم ازش شکايتي نشده. بهش بگين حالا ديگه وقتشه که استراحت کنه. حقوقش رو هم مثل قبل دريافت مي*کنه. ولي پي ير به بازنشستگي تن نداد. او از فکر اين که حتي يک هم روز با ژوزف همراه نباشد، به وحشت مي افتاد. به ژاک گفت: ما، دو تا پيرمرديم. بذار با هم از پا بيفتيم. هر موقع ژوزف مهياي بازنشستگي شد، اون وقت من هم مي*کشم کنار. ژاک که مرد مهرباني بود متوجه شد. در رفتار پي ير و ژوزف چيزي بود که آدم را وادار مي*کرد لبخندي محبت*آميز به لب بياورد. انگار که هر يک، از ديگري قدرتي مخفي دريافت مي كرد. هنگامي*که ژوزف به گاري بسته شده و پي ير روي صندلي اش نشسته بود، هيچ کدام سالخورده به نظر نمي*رسيدند. ولي بعد از پايان کارشان، آنگاه پي ير که حقيقتآ سالخورده مي نمود، به آرامي تا انتهاي خيابان را لنگ لنگان طي مي*کرد، و ژوزف سرش پايين مي افتاد و با خستگي تا آخور پيش مي*رفت. روزي از روزها، همين که پي ير رسيد، ژاک خبر بسيار بدي برايش داشت. صبح سردي بود و هوا هنوز تاريک بود. آن روز، هوا به شراب تگري مي ماند و برفي که شب گذشته باريده بود، همچون يک ميليون الماس که روي هم كپه شده باشند، برق مي زد. ژاک گفت: پي ير، اسبت، ژوزف، امروز از خواب بيدار نشد. پي ير اون خيلي پير بود، بيست و پنج سالش بود و اين براي آدميزاد حکم هفتاد و پنج سالگي رو داره. پي ير به آرامي گفت: آره، آره. من هفتاد و پنج سالمه و ديگه ژوزف رو نمي*بينم. ژاک قوت قلبش داد كه : البته که مي*بينيش. توي آخورشه، در آرامش کامل. برو ببينش. پي ير قدمي*به جلو برداشت و سپس برگشت. نه... نه... تو نمي فهمي ژاک. ژاک با مهرباني بر شانة او زد. يه اسب ديگه به خوبي ژوزف جور مي*کنيم. ببين، در عرض يه ماه مسيرتو يادش ميدي، درست مثل ژوزف. ما ... نگاهي که در چشم هاي ژوزف بود، او را از ادامه دادن باز داشت. پي ير سال ها کلاهي زمخت بر سر داشت که لبة آن تا روي چشم هايش مي*آمد و مانع رسوخ سرماي سوزان صبح به آن*ها مي*شد. ژاک، حالا در چشمان پي ير خيره شد و چيزي ديد که او را به شگفتي واداشت. نگاهي مرده و بي روح در آن*ها ديد. اين چشم*ها، اندوهي را منعکس مي*کردند که در دل و جان پي ير بود. گويي دل و جانش مرده بود. ژاک گفت: امروز برو مرخصي، پي ير.، ولي پي ير پيشاپيش داشت لنگ لنگان در مسير خيابان حرکت مي*کرد، و اگر کسي در آن نزديکي*ها بود، اشک*هايش را مي*ديد که از گونه*هايش روان بودند و صداي هق هق بريده بريده اش را مي*شنيد. پي ير به سر پيچ رفت و قدم به خيابان گذاشت. نعرهچي هشداردهنده*اي از سوي راننده کاميوني که داشت به سرعت مي آمد به گوش رسيد و به دنبال آن جيغ ترمز؛ ولي پي ير انگار هيچ کدام را نشنيد. پنج دقيقه بعد رانندة آمبولانسي گفت: مرده. در جا کشته شده. ژاک و بسياري از گاريچي ها آمدند و به آن پيکر خاموش چشم دوختند. رانندة کاميون در دفاع از خود گفت: کاري از من بر نمي اومد، اون صاف اومد طرف کاميون. انگار اصلآ ماشين رو نمي*ديد. عجيبه، يه جوري اومد انگاري که کور بود. پزشک آمبولانس خم شد و گفت: کور؟ البته که اين مرد کور بوده. مي*بينين، چشماش آب آورده. اين مرد پنج ساله که کوره. به سمت ژاک برگشت و گفت: گفتين واسة شما کار مي*کرد؟ يعني شما نمي*دونستين که کوره؟ ژاک به آرامي گفت: نه... نه... هيچ کدوممون. تن*ها يه نفر مي*دونست – يکي از دوستاش به اسم ژوزف.... گمونم اين رازي بود فقط بين اون دو. ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ پانويس*ها: [1] Pierre Dupin [2] Saint Joseph – اشاره به يوسف نجار همسر مريم مقدس. م [3] Bon jour، vielle ami. [4] Avance، mon ami. [5] Mai oui، Jacques. [6] Au'voir
__________________
من دلم می خواهد/خانه ای داشته باشم پر دوست/کنج هر دیوارش/دوستهایم بنشینند آرام/گل بگو گل بشنو هرکسی می خواهد/وارد خانه پر عشق و صفایم گردد/یک سبد بوی گل سرخ/به من هدیه کند شرط وارد گشتن/شست و شوی دلهاست/شرط آن داشتن/یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می کوبم/روی آن با قلم سبز بهار/می نویسم ای یار خانه ی ما اینجاست ![]() آخرین ویرایش توسط Samane در تاریخ 2011-08-21 انجام شده است علت: افزودن نام نویسنده |
![]() |
![]() |
15 کاربر زیر از دوست گرامی Narges عزیز برای این پست سودمند تشکر نموده اند : | Afrodit (2011-08-22), Bahari (2013-05-23), baran78 (2015-06-20), baranbahari (2011-08-21), Beauty (2014-01-10), berg (2015-12-02), fatemeh26 (2014-06-20), Mahgol (2011-08-22), miryam (2011-01-18), parnian77 (2013-09-27), rose rose (2011-02-07), shany (2011-09-11), sogand.sh (2012-04-18), ناز بانو (2011-10-11), افسانه (2011-08-22) |
![]() |
#3 |
کاربر فعال
![]() تاریخ عضویت: Dec 2010
موقعیت: تهران
ارسالها: 520
تشکر کرده : 2,431
تشکر شده 4,337 بار در 485 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 0 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
داستان کوتاه متشکرم اثری از آنتوان چخوف
همین چند روز پیش، پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم . به او گفتم:بنشینید میدانم كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟ - چهل روبل . - نه من یادداشت كردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه كنید. شما دو ماه برای من كار كردید. - دو ماه و پنج روز - دقیقاً دو ماه، من یادداشت كردهام. كه میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه میدانید یكشنبهها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. سه تعطیلی . . . "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میكرد ولی صدایش درنمیآمد. - سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یك روبل، درسته؟ چشم چپ "یولیا واسیلی اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش میلرزید. شروع كرد به سرفه كردنهای عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت. - و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید . فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی كنیم. موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما "كولیا" از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بیتوجهیتان باعث شد كه كلفت خانه با كفشهای "وانیا" فرار كند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میكردید. برای این كار مواجب خوبی میگیرید. پس پنج تا دیگر كم میكنیم. در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید... " یولیا واسیلی اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم. - امّا من یادداشت كردهام . - خیلی خوب شما، شاید? - از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند. چشمهایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلك بیچاره ! - من فقط مقدار كمی گرفتم . در حالی كه صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر. - دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، میكنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یكی و یكی. - یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت . - به آهستگی گفت: متشكّرم! - جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. - پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟ - به خاطر پول. - یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است كه متشكّرم؟ - در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند. - آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یك حقهی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده. ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟ لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است. بخاطر بازی بیرحمانهای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم. برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم! پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم: در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود...
__________________
![]() ![]() |
![]() |
![]() |
15 کاربر زیر از دوست گرامی Samane عزیز برای این پست سودمند تشکر نموده اند : | Afrodit (2011-08-22), Bahari (2013-05-23), Beauty (2014-01-10), berg (2015-05-25), fatemeh26 (2014-06-20), Honey (2012-04-16), Mahgol (2011-08-22), mariya27 (2014-11-19), Narges (2011-08-21), parnian77 (2013-09-27), Princess (2011-08-21), raha2 (2011-09-11), shany (2011-09-11), sogand.sh (2012-04-18), افسانه (2011-08-22) |
![]() |
#4 |
کاربر فعال
![]() تاریخ عضویت: Dec 2010
موقعیت: تهران
ارسالها: 520
تشکر کرده : 2,431
تشکر شده 4,337 بار در 485 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 0 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
قلب افشاگر
نوشته ادگار آلنپو بخش اول بله درست است بسیار، بسیار و شدیدا، عصبی بودم و هستم؛ اما چرا فکر میکنید من دیوانهام؟ آن بیماری حواس مرا نه ضایع و نه کند، بلکه تیزتر کرده بود. از همه بیشتر حس شنواییام را. همهی صداهای زمینی و آسمانی را میشنیدم. صدای بسیار از دوزخ میشنیدم. پس چگونه ممکن است من دیوانه باشم؟ گوش دهید! و خود ببینید که با چه صحت و آرامشی میتوانم داستان را برایتان بازگویم. ممکن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فکر به ذهنم رسید؛ اما همین که نطفهش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمیداشت. نه غرضی در کار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نکرده بود. گمان میکنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی داشت مانند چشم کرکس: آبی کمرنگ با پردهٔ نازکی روی آن. هر گاه که نگاه آن چشم به من میافتاد، خون در رگم منجمد میشد؛ این بود که رفته، رفته و بسیار به تدریج، برآن شدم که جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم. نکته همینجاست. شما گمان میکنید من دیوانهام. دیوانگان نادانند. حال باید مرا میدیدید. باید میدیدید که با چه درایت و احتیاط و دوراندیشی و تزویری دست به کار شدم! هفته پیش از کشتن از هر وقت دیگری با پیرمرد مهربانتر بودم. هر شب، حوالی نیمه شب، کلون در اتاقش را برمیداشتم و در را باز میکردم، بسیار آرام! آنگاه، وقتی که در درست به اندازه ای که سرم را به درون ببرم باز میشد، فانوسی چنان استتار شده که کمترین نوری از آن نمیتراوید. سپس سرم را به درون میبردم. قطعا میخندیدید اگر میدیدید که چه مکارانه این کار را میکردم. آهسته سرم را تو میبردم، بسیار آهسته مبادا خواب پیرمرد را برهم بزنم. یك ساعت طول میکشید تا تمام سر خود را از لای درز آنقدر جلو برم که بتوانم او را در آن حال که در بستر خفته بود ببینم. بفرمایید! آیا دیوانه میتوانست اینقدر عاقل باشد؟ آنگاه، وقتی که تمام سرم داخل اتاق شده بود، پردهی فانوس را با احتیاط پس میزدم. با احتیاط تمام- بسیار با احتیاط، چون پوشش فانوس جیر، جیر میکرد ـ پوشش را همین قدر پس میزدم که فقط باریكه ضعیفی از نور روی چشم کرکس بیافتد. و این کار را هفت شب طولانی تکرار کردم. هر شب حوالی نیمه شب، اما آن چشم را همیشه بسته مییافتم. این بود که امکان نمییافتم کار را تمام کنم؛ زیرا پیرمرد نبود که مرا برمیآشفت، بلكه چشم شیطانیش بود. و هر روز صبح، در سپیده دم، بی پروا به اتاقش میرفتم، بیواهمه با او حرف میزدم، با صدای گرم و دوستانهای به نام صدایش میزدم و از او میپرسیدم که شب را چگونه بهسر آورده است. و بدین ترتیب میبینید که پیرمرد برای آنکه پی برد که هر شب، درست در نیمه شب هنگامیکه او در خواب بود من به او سر میزدم به بصیرتی بس عمیق نیاز داشت. شب هشتم بیش از شبهای پیش هنگام باز کردن در احتیاط کردم. آن شب دست من از عقربهی دقیقه شمار ساعت کندتر جلو میرفت. پیش از آن شب دامنه قدرت و فراست خود را تا این حد درک نکرده بودم. به زحمت میتوانستم احساس پیروزی خود را مهار کنم. شگفتا که من آنجا باشم، در را اندک، اندک بگشایم و او حتی به خواب هم کردار و پندار نهان مرا نبیند. از این پوزخندی زدم؛ چه بسا صدای مرا شنید، چون ناگهان در بستر جنبید، تو گویی در خواب حیرت کرده است. شاید فکر کنید که من پس رفتم، اما خیر. اتاق پیرمرد از ظلمت ضخیمیمثل قیر سیاه بود، زیرا کرکرهها را از ترس دزد محکم بسته بود، و بدین ترتیب میدانستم که او نمیتواند درز در را ببیند و من در را همچنان به آرامی یواش، یواش میگشودم. سرم داخل اتاق بود و نزدیك بود پرده از روی فانوس کنار زنم که انگشتم روی چفت فلزی فانوس لغزید و پیر مرد از جا پرید و فریاد زد: «کیست» من خاموش ماندم و هیچ نگفتم. یك ساعت تمام کمترین حرکتی نکردم و در طول این مدت صدای پس افتادن او را به روی رختخواب نشنیدم. هنوز نیم خیز در بستر نشسته بود و گوش میداد، همانگونه که من شب از پس شب به اشباحی که درون دیوار ساعت مرگ کسی را انتظار میکشند گوش دادهام. حال ناله ضعیفی شنیدم و دانستم که آن، نالهی دهشتی مرگزاست. ناله درد و اندوه نبود- خیر، خیر، صوت ضعیف و خفهای بود که از ژرفنای روح آدمیبه هنگام خوفی مهیب برون میآید. من آن صوت را خوب میشناختم. شبهای بسیار درست در نیمه شب، در آن هنگامیکه تمام جهان به خواب رفته است. آن صوت از سینه من بالا آمده و با پژواک ترسناکش به هول و هراس من دامن زده است. آری من آن صوت را خوب میشناختم. میدانستم پیرمرد چه میکشد، و دلم برایش میسوخت، هرچند که در دل پوزخند میزدم. میدانستم که او از همان نخستین لحظه شنیدن آن صدای ضعیف همان وقت که در رختخواب تکان خورده بود، کوشیده است ترس خود را بی مورد بداند اما نتوانسته بود. یکریز در دل تکرار کرده بود: «چیزی نیست جز صدای باد در دودکش – موشی است که در کف اتاق خزیده است» آری کوشیده بود با این تخیلات خود را دلگرم کند. افسوس که به عبث، تماما به عبث؛ زیرا عفریت مرگ با سایه سیاهش از پیش به او نزدیك شده و آن شكار را در برگرفته بود و تاثیر ماتمزای آن سایه ناپیدا سبب شده بود که او، هرچند نه چیزی میدید و نه چیزی میشنید، حضور مرا در اتاق حس کند. پس از آن که بسیار صبورانه مدتی دراز منتظر ماندم و صدای دراز کشیدن او را به روی تختخواب نشنیدم، بر آن شدم که شكافی کوچک، بسیار کوچک، در پوشش فانوس باز کنم. بدین ترتیب بازش کردم – نمیتوانید تصور کنید که تا چه حد بی سرو صدا و آهسته– تا آنکه سرانجام باریكهی بیرمقی از نور، مانند تک رشتهای از تار عنکبوت از شكاف فانوس شلیك شد و درست به روی چشم کرکسی افتاد. باز بود- باز، تماما باز- و من همچنانکه به آن زل زده بودم سخت برآشفته شدم. با وضوح کامل میدیدمش ـ آبی مات با پردهی بسیار نازک نفرت انگیزی به روی آن که مغز استخوانم را منجمد میکرد اما از چهره یا بدن پیرمرد چیز دیگری نمیدیدم زیرا گویی از روی غریزه خط نور را درست به روی آن نقطهی لعنتی انداخته بودم. ادامه دارد ...
__________________
![]() ![]() آخرین ویرایش توسط Samane در تاریخ 2011-08-22 انجام شده است |
![]() |
![]() |
![]() |
#5 |
کاربر فعال
![]() تاریخ عضویت: Dec 2010
موقعیت: تهران
ارسالها: 520
تشکر کرده : 2,431
تشکر شده 4,337 بار در 485 پست
Mentioned: 0 Post(s)
Tagged: 0 Thread(s)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
![]()
قلب افشاگر
نوشته ادگار آلنپو بخش دوم آیا پیشتر به شما نگفته بودم که آنچه شما دیوانگی میپندارید چیزی نیست جز تیز شدن بیش از حد حواس؟ حال میگویم که در آن دم صدای کوتاه و خفتهی سریعی به گوشم رسید، همچون صدای ساعتی که آن را لای پنبه پیچیده باشند. آن صدا را هم خوب میشناختم. صدای ضربان قلب پیرمرد بود. آن صدا بر غیظ من افزود، همانگونه که آوای طبل بر تهور سرباز میافزاید. با این حال خویشتنداری کردم و جم نخوردم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم. فانوس را کمترین تکانی نمیدادم. کوشیدم خط نور را روی آن چشم ثابت نگاه دارم. از سوی دیگر صدای گریه آن قلب دما دم شدت میگرفت. لحظه به لحظه تندتر و تندتر و بلندتر و بلندتر میشد. وحشت پیرمرد قطعا از حد بیرون بود. لابد به یاد دارید که پیشتر به شما گفته بودم که من عصبی هستم. به راستی نیز من سخت عصبی هستم. اکنون در دل شب در سکوت خوفناک آن خانه قدیمی آن صدای غریب، دهشت بیلجامی در من برانگیخته بود. با این حال باز هم چند دقیقه خویشتنداری کردم و از جا نجنبیدم. اما صدای تپش قلب همچنان بلندتر و بلندتر میشد. فکر کردم آن قلب هر آن ممکن است بترکد. و حال، اضطراب دیگری بر من چیره شد: چه بسا همسایهها آن صدا را بشوند. اجل پیرمرد فرا رسیده بود. با فریادی بلند پرده از روی فانوس برکشیدم و به درون اتاق رفتم. پیرمرد یكبار جیغ کشید، فقط یك بار، در چشم به هم زدنی او را به روی کف اتاق کشاندم و تختخواب سنگین را به روی او غلتاندم. آنگاه از اینکه این قسمت از کار را تمام کرده بودم شادمانه لبخند زدم. اما تا دقایقی بسیار آن قلب همچنان با صدای خفهای میتپید. از این بابت نگران نبودم. این صدا نمیتوانست به آن سوی دیوار نفوذ کند. سرانجام قلب از تپش بازماند. پیرمرد مرده بود. تختخواب را کنار زدم و جسم را وارسی کردم. آری، سنگ شده بود، مثل سنگ مرده بود. دستم را روی قلبش گذاشتم و چندین دقیقه همانجا نگاه داشتم. ضربانی در میان نبود. پیرمرد چون سنگ مرده بود. دیگر چشمش نمیتوانست مرا بیازارد. اگر هنوز هم میپندارید که من دیوانه هستم، پس از این که برایتان شرح دهم که با چه محکم کاری و احتیاطی جسد را پنهان کردم، دیگر چنین پنداری نخواهید کرد. شب به سرعت میگذشت و من به سرعت اما خاموش دست به کار شدم. ابتدا جسد را قطعه قطعه کردم. سرش را و دستها و پاهایش را بریدم. آنگاه سه تخته از چوپهای کف اتاق را برداشتم و قطعات جسد را زیر تیر و تختهها جا دادم. سپس تخته چوپها را چنان زیرکانه و مکارانه سر جایشان گذاشتم که چشم هیچ آدمی، حتی چشم او، نمیتوانست چیز ناجوری ببیند. چیزی برای شستن در میان نبود، نه لكهای و نه خونی، مطلقا هیچ چیز. احتیاط لازم را به خرج داده بودم. وان حمام ترتیب همه چیز را داده بود – توجه میفرمایید! کارم را که تمام کردم ساعت چهار صبح بود و هوا هنوز مانند نیمه شب تاریك. در همان دم که زنگ ما ساعت چهار صبح را اعلام کرد، کسی به در ورودی خانه کوفت. سبکبال از پلهها پایین رفتم تا در را باز کنم. دیگر از چه بترسم؟ سه مرد وارد خانه شدند و با ادب تمام گفتند که پلیسند. یكی از همسایهها در دل شب صدای جیغی شنیده بود. اکنون بیم آن میرفت که جنایتی رخ داده باشد. گزارش به کلانتری رسیده بود و آنان، یعنی پلیسها مامور شده بودند که خانه را تفتیش کنند. من لبخند زدم – میبایست از چه بترسم؟ گفتم که آن جیغ را خودم در خواب کشیده بودم. آنگاه به گفتهام افزودم که پیرمرد در سفر به سر میبرد. مفتشها را به همه جای خانه بردم. دست آخر آنها را به اتاق پیرمرد بردم. طلا و جواهرش را نشانشان دادم. از فرط اطمینان صندلی به درون اتاق آوردم و از آنها خواستم که خستگی در کنند و در همان حال خودم از فرط بی پروایی و مستی پیروزی، صندلیام را درست روی همان نقطهای گذاشتم که زیر آن تکه پارههای جسد پیرمرد نهفته بود. پلیسها ابراز رضایت کردند. رفتار من متقاعدشان ساخته بود. راحت و آسوده بودم. نشستند از امور عادی و روزمره حرف زدند و من با خوشرویی به آنها پاسخ دادم. اما دیری نپایید که حس کردم رنگم پریده است و دلم میخواست آنها هرچه زودتر بروند. سرم درد میکرد و انگار گوشهایم سوت میکشید. اما آنها همچنان نشسته بودند و گپ میزدند. سوت توی گوشهایم را اکنون با وضوح بیشتری میشنیدم. صدا همچنان ادامه یافت و دم به دم واضحتر شد. آزادانه و بیشتر حرف زدم بلکه خود را از شر این احساس برهانم. اما صدا ادامه یافت و مشخصتر شد، عاقبت دریافتم که صدا از درون گوشم نیست. شك ندارم که در آن دم مثل گچ سفید شده بودم، اما روانتر از پیش و با صدایی بلندتر حرف میزدم. با این حال صدا شدت گرفت. از دستم چه بر میآمد. صدا کوتاه و سریع بود، همچون صدای ساعتی که آن را لای پنبه پیچیده باشند. نفسم بر نمیآمد با این حال پاسبانها آن صدا را نمیشنیدند. تندتر و محکمتر حرف زدم، اما صدا مستمرا افزایش یافت. چرا نمیرفتند؟ با گامهای سنگین روی کف اتاق گام زدم، چنانکه گویی مشاهدات پلیسها بر سر غیظم آورده است. اما صدا مستمرا افزون شد. خداوندا، از دستم چه کار برمیآمد. دهانم کف کرد. ناسزا گفتم و نعره کشیدم. صندلیام را تکان دادم و بر تخته چوپهای کف اتاق کشیدم، اما آن صدا از همهی صداهای دیگر بلندتر و بلندتر شد، با این همه آن سه مرد لبخند زنان و با خرسندی تمام همچنان گپ میزدند. آیا ممکن بود که آن صدا را نشنوند؟ خیر، خیر حتما میشنیدند، شك کرده بودند، آنها فقط وحشت مرا به باد ریشخند گرفته بودند. اما هرچیز دیگری بهتر از این عذاب میبود. هرچیز دیگری قابل تحملتر از این تمسخر میبود. دیگر آن لبخندهای ریاکارانه را برنمیتافتم. احساس میکردم که یا باید فریاد بکشم و یا بمیرم. و اینک.... فریاد برآوردم، « تزویر بس است، ناکسها، من خود اعتراف میکنم، این تختهها را بشکافید اینجا، اینجا، این تپش قلب نفرتانگیز اوست.»
__________________
![]() ![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
کلیدواژه |
لباس, لبخند, میشوی, ماست, وقتی, کوتاه, کیف, ایران, بازی, بزرگ, تولد, تعطیلی, حمام, حامله, خجالتی, خدا, داستان, روز, زمستان, زری, سال نو, سرزنش, شير, عاشق |
در حال حاضر کاربران زیر مشغول مشاهده این تاپیک می باشند: 1 (0 عضو و 1 میهمان) | |
امکانات | |
حالات نمایش | |
|
|
![]() |
||||
موضوع | نویسنده | انجمن | پاسخها | آخرین نوشته |
کتاب داستان کودکان | Salva | قصه، شعر، کتاب، فیلم و کارتون کودک - Children Spare Time | 26 | 2014-05-14 01:11 AM |
گزارش تصويري:این تکان دهنده ترین داستان در سال است...! | Rose | گزارش های تصویری | 1 | 2011-01-04 11:35 PM |
|